واژه های نا ارام

از ادمهای اطرافم می نویسم ساده و عامیانه ....

واژه های نا ارام

از ادمهای اطرافم می نویسم ساده و عامیانه ....

ادامس اکالیپتوس....

 

 

دختر مقنعه اش را مرتب کرد کوله اش را صاف کرد و روی نیمکت پارک نشست در حالیکه مرتب به ساعتش نگاه می کرد نگران و گرفته بود متوجه شد یک پسر روبرویش نشسته و به او لبخند می زند اخم هایش را در هم کشید و همانطور که روی نیمکت نشسته بود برگشت و پشتش را به ان پسر کرد روبرویش چند تاب و سرسره بود که بچه ها با جیغ و فریاد با ان بازی می کردند سردش شد دستانش را توی جیبش کرد و سرش را توی خودش فرو برد ....از دور چشمش به مردی اشنا افتاد لبخند تلخی زد و اه بلندی از ته دل کشید.....مرد دستش را دراز کرد و با دختر دست داد با لبخند گفت: پس مقنعه سرته من که گفته بودم شال سورمه ای سرت کن! دختر گفت: مثل اینکه حواست نیست از خوابگاه میام حالا میرم توی یک دستشویی عوضش می کنم مرد گفت دیگه لازم نیست بیا بریم یه جایی پیدا کنیم یه کم بشینیم ....دست یکدیگر را گرفتند و شروع به قدم زدن کردند مرد گفت:ادامس می خوری دختر گفت: اره یکی بده مرد خواست دست توی جیبش کند و بسته ادامس را در بیاورد که بوی ادامسی که می جوید به صورت دختر خورد دختر گفت: دوباره ادامس اوکالیپتوس! مگه نگفتم من از بوی اکالیپتوس بدم میاد منو یاد پماد بابام میندازه که همیشه به پیشونیش می مالید و جلوی بخاری می خوابید تا سر دردش خوب بشه مرد گفت :چرا عصبانی میشی بگو ادامس نمی خورم دختر گفت: من باید همیشه به حرف تو گوش بدم شال سورمه ای سرت کن عطر نزن ارایش نکن عکس پروفایلت رو عوض کن اونوقت من یه باز ازت خواستم وقتی با من هستی ادامس اکالیپتوس توی دهنت نباشه چون بوش اذیتم می کنه ولی تو هیچ وقت گوش نمیدی مرد گفت: اینکه میگم ارایش نکن بخاطر اینه که یه وقت گیر ندن دیدی که دفعه قبل چه دردسری شد.......

مرد ادامس را از دهانش در اورد و توی باغچه انداخت و گفت: بفرما اینم از ادامس دیگه مشکلی هست دختر جوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده ولی دست مرد  را محکم توی دستهاش فشار داد....کمی در سکوت قدم زدند و بعد دختر گفت: سردمه مرد گفت: اگه ناراحت نمی شی می خواستی یه کاپشن بهتر بپوشی دختر گفت: کاپشنم تمیز نبود چیز دیگه ای هم برای پوشیدن نداشتم مرد گفت: میخوای یه پالتو برات بخرم دختر گفت: لازم نیست و اهی کشید و ادامه داد :زمستون دیگه داره تموم میشه... مرد پالتوش را در اورد و روی شانه های دختر انداخت دختر گفت :نمی خواد خودت سردت میشه مرد گفت :من خوبم می دونی که من گرماییم دختر پالتو را به خودش پیچید چشمانش را بست و بوی پالتو بهش حس امنیت و ارامش داد....مرد گفت: بریم یه جایی که بتونیم یه کم بشینیم دختر گفت همون کافی شاپ همیشگی.....

وارد کافه شدند پشت یک میز دنج طبقه بالا نشستند دختر سعی می کرد دستانش را در دستان بزرگ و قدرتمند مرد بگذارد مرد دستان دختر را فشار داد و گفت: تو همیشه دستات یخ زده گرم هم نمیشه دختر هم گفت: برعکس تو که انگار توی دستات بخاری داری.....مرد گفت:چی بخوریم دختر گفت: من هر وقت با تو اومدم اینجورجاها بعدش دل درد گرفتم و حالم بد شد این اشغالهایی که توی این کافه ها و نوتلا بارها هست به من نمی سازه کاش یه لیوان عرق نعناع یا گلاب بود چون حالم خوب نیست مرد گفت: اینها که از این چیزها ندارند می خوای برم  گلاب بگیرم به قهوه چی بگم یه شربت گلاب برات درست کنه؟ دختر گفت:لازم نیست اصلا  من چیزی نمی خورم تو برای خودت  سفارش بده من چیزی نمی خوام مردگفت: یعنی هیچی نمی خوای دختر گفت: چیزی نخورم بهتره....مرد قهوه چی را صدا زد  یک قهوه اسپرسو سفارش داد .....دختر پالتو مرد را در اورد و روی دسته صندلی گذاشت و دوباره نشست و دستش را از دست مرد بیرون کشید و به مرد خیره شد.....مرد گفت: چیه چرا گرفته ای دختر گفت: ساعت چند پرواز داری؟ مرد گفت :هنوز یه کم وقت دارم قهوه چی یک فنجان قهوه اورد و روبروی مرد گذاشت مرد فنجان را برداشت و کمی از ان را مزه کرد دختر چشم از مرد بر نمی داشت مرد که نگاه خیره دختر را دید گفت :می خوای یک کم بخوری؟ دختر گفت: دلم نمی خواد می دونی که من اسپرسو دوست ندارم مرد گفت: حالا یه قلپ اشکالی نداره....مرد فنجان را نزدیک لب های دختر برد دختر یه کم خورد و گفت: من نمی فهمم این چیه تو می خوری این همه تلخی رو درک نمی کنم  اصلا روی اخلاقت هم اثر گذاشته مرد گفت: یعنی من به همین تلخیم !؟دختر گفت :از این هم تلختر مرد خنده ای کرد و گفت: حالا توی این نیم ساعت یه کم تحمل کن بعدش منو دیگه نمی بینی و هر چی دلت خواست بیا اینجا هات چاکلت بخور دختر با عصبانیت گفت: یعنی می ری که دیگه بر نگردی منم با یه نفر دیگه بیام اینجا شکلات بخورم !؟بعضی وقتا حال ادمو به هم می زنی مرد گفت: یعنی واقعا من اینو گفتم دختر گفت دیگه برام مهم نیست...  مرد که دید حال دختر خوب نیست دست دختر را گرفت محکم فشار داد نگاهی به اطرافش انداخت و دست دختر را به دهان برد و محکم گاز گرفت! انچنان که جیغ دختر به هوا رفت دختر دستشو از بین دستهای مرد بیرون کشید و نگاهی به ان کرد و گفت: دیوونه دستم زخم شد! مرد فنجان قهوه را بالا برد و کمی از ان را خورد و با خنده گفت: می خواستم گاز اخر یه کم سفت تر باشه.....دختر دوباره اخمی کرد و گفت: تو عمدا می خوای دل منو بسوزونی قهوه اخر کافی شاپ اخر گاز اخر نمی دونم چرا میخوای از من انتقام بگیری مرد گفت: عزیزم انتقام یعنی چه مثل همیشه شوخی سرت نمیشه دختر ساکت شد و با بغض گفت: حالا که می ری ممکنه دوباره برگردی مرد کمی مکث کرد و گفت: نمی خوام بهت دروغ بگم ولی می دونی اونجا طول میکشه تا ادم جا بیفته ولی قول میدم وقتی جا افتادم بیام با خودم ببرمت دختر گفت: یعنی کی؟ چند ماه؟ چند سال؟ وقتی که موهام سفید شد!؟ مرد که دید دختر در حال گریه است بلند شد پالتوش را برداشت و گفت من دیگه باید برم حالا دیرم میشه.....دخترهم  بلند شد مرد دست دختر را گرفت نگاهی به اطرافش انداخت دید کسی نیست و......مرد گفت من یه تاکسی برات می گیرم که بری خوابگاه منم میرم فرودگاه دختر در حالیکه گریه می کرد گفت: پس ادامستو بهم بده مرد گفت : تو که ادامس اکالیپتوس دوست نداشتی دختر گفت: من دیگه از این به بعد ادامس اوکالیپتوس می خورم....

نظرات 10 + ارسال نظر
نفس سین پنج‌شنبه 14 بهمن 1395 ساعت 22:12

خونه نو مبارک

تو این گرونی بعضیا خونه ندارن... بعضیام 2 تا 2تا خونه دارن (مثلا من از اون زنای حسودم)

نمیدونم چرااما حس بین این 2 رو اصلا دوس نداشتم

حتی یه ذره عشق حس نکردم

درسته....شاید یه هوس خام و زودگذر ....
ممنون از لطفت. ..

سوسن همون سوگل سردرگم سابق چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 10:24

خیلی حس دردناکی داشت

چرا

سمانه سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 18:38 http://sdra.persianblog.ir

ممنون از داستانت .کلمه مرد و کلمه دختر از نگاه من نشون دهنده تفاوت سنی زیادشون بود.یجورایی من حس می کردم اون یه مرد سن و سال دار و دختر هم‌نهایت ۲۰.
فضای داستانم خیلی سرد و پر تنش بود.درسته که استرس جدایی باعث تلخی و سردی فضا شده بود ولی به من اصلا عشق اتشین رو القا نمی کرد بلکه یه جوری انگار این دوتا میخوان کات کنن.
و اینکه بیشتر جنبه جنسی مطرح شده بود .عشق لابلای کلمات نبود.حرکات جنسی نشون دهنده عشق نیست .حالتهای عشق یه جور دیگست .
برای رک گوییم عذر خواهی می کنم ولی شرط اول دوستی صداقت هست .
موفق باشی.

ممنون از نقد حرفه ای خوب و صادقانه شما.....

ایریس سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:05

درود بر شما
تبریک میگم خونه جدید رو
داستانتونم واقعا فوق العاده ست چون خیلی قابل لمسه
من که از خوندنش حسابی لذت بردم
من رو برد به دوره دانشجویی
چون من هم دانشجوی شهر دیگه ای بودم مخصوصا قسمت مقنعه سر کردنش خیلی نوستالژیک بود
همچنین اون حس و حال بیقراری و تشویش دوره جوونی و نوجوونی رو هم خیلی زیبا تو داستانتون نشون دادید
بسیار عالی

ممنون آیریس خانم....
خوشحالم که خاطرات خوبی برای شما زنده شد....

زری سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 00:44

سلام. چرا اسباب کشی کردید؟

برای تنوع.....

ساکت دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 21:39

درود بر آقا مهرداد
آقا خونه نو مبارککککک....انشالله به سلامتی....من عادت ندارم بدون گل بار اول جایی برم...
میگفتین اسباب کشی دارین بچه ها رو میفرستادم کمکیه دوست پیدا کردم...ساکن اصفهان...مهربونه...میومد کمکتون
خدا رو شکر که خوبین
حکایتهای یک بقالمیپسندیم

درود به ساکت سخنگو!
کامنت برخی دوستان مثل شماخوش آب و رنگ و شاده..
ممنون از لطفت...

سما دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 20:40

چقدر تلخ!
مثل اکالیپتوس!!

خونه ی جدید مبارک

ممنون از لطفت...

مانیا دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 20:23

سلام
خوبین آقا مهرداد؟ چرا چند وقته انقد گرفته و ناراحتین؟ هم از عنوان پستا معلومه هم از نوشته هاتون...
حکایت های یک بقالم اسم قشنگی هاا، از این به بعد قراره برامون فصه بگین
همیشه همینه دیگه اثری که آدما روی زندگی اطرافیانشون میذاره بعضی وقتا خیلی زیاده!ممکنه تنفر تبدیل بشه به عشقیا بعضی وقتا برعکس؛ حالا جدای از اثر محیط البته
امیدوارم زودتر حالتون خوب خوب بشه

درود به مانیا خانم
احوال شما؟
هم قصه میگیم هم خاطره هم حرف مثل گذشته...
فعلا که حالم خیلی خوبه امیدوارم هممون بهتر بشیم
ممنون از لطفت. ..

ماه بانو دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 17:12 http://mahbanno.blogfa.com

خواستم به اثر هنری کسی دیگه توهین نکرده باشم
داستان غم انگیزی بود. وقتایی که یارمان میخواد برگرده اصفهان منم مثل این خانم توی روایت میشم عصبی و بد خلق و خسته
درکش کردم خیلی...
ولی بدون بازگشت بودنش یکم تلخه...

جدایی سخته...

ماه بانو دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 15:21 http://mahbanno.blogfa.com

خودتون نوشتین؟

مثل وبلاگ قبلی هر چه در این وبلاگ خواهید خواند از نوشته های صاحب وبلاگ است و من هیچ وقت از نوشته‌های دیگران استفاده نمی کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.