واژه های نا ارام

از ادمهای اطرافم می نویسم ساده و عامیانه ....

واژه های نا ارام

از ادمهای اطرافم می نویسم ساده و عامیانه ....

عشق های ان طرف مرزی.....

 

 

داستان یکی از بازاریاب ها را در ان یکی وبلاگ نوشته ام هفته قبل بعد از دو سه هفته غیبت سرو کله اش پیدا شد کربلا گرفته بود می گفت چند سالی است بایک عراقی اشنا شده و هر سال به مناسبت اربعین به خانه اش می رود به گفته او مرد بسیار ثروتمندی است و یک شرکت حمل و نقل دارد در ضمن سه زن و پنج دختر دم بخت دارد! پارسال یطور تلویحی پیشنهاد داد که با یکی از دخترهایش ازدواج کنم و امسال هم که به خانه اش رفتیم موقع رفتن یک میلیون تومان به من هدیه داد و صریح گفت که من از تو خوشم امده و اگر با یکی از دخترهایم ازدواج کنی می ایم و ایران برایت خانه می خرم به زنم گفته ام اجازه بده یکی از دخترهای او را بگیرم تا از این دربه دری نجات پیدا کنیم که البته به هیچ وجه راضی نمی شود ....او می گفت من چند بار ان دختر را دیدم که در ان مدت از ما پذیرایی می کرد و از همان زمان مرتب خوابش را می بینم و مرتب به خودم لعنت می فرستم که چرا اینقدر زود زن گرفتم!

+یکی از مشتریها پیرمردی تقریبا شصت ساله است  هر وقت او را می بینم می گوید من تازه از عراق امده ام عمده فروش کفش است و پسرانش را زن داده دخترانش را هم شوهر داده و او هم از ان طرف مرز زن گرفته خودش می گوید زن اولم  مرتب یا مشهد است یا در این جلسات زنانه شرکت می کند و خیلی کاری به کار من ندارد من هم از هر فرصتی استفاده  می کنم و پیش ان یکی زنم به عراق می روم او می گوید به این فکر افتاده ام که یک جوری انجا ماندگار شوم ولی فعلا وجدانم اجازه نمی دهد که زن و بچه هایم را ترک کنم...

+داستانی دیگر از یک رابطه ان طرف مرزی دارم که انقدر رمانتیک است که مثل داستان های هزار و یک شب می ماند انچنان که می شود از ان یک رمان نوشت که بماند برای بعد....