چرخ گردون....

  من از نوزده سالگی وارد کسب و کار شدم جریانش را در وبلاگ قبلی در بلاگفا مفصل گفته ام دانشجو بودم کار هم می کردم.....ان زمان با اینکه تجربه کافی نداشتم ولی هوشمندانه حفره های بازار را شناسایی کردم مثلا فهمیدم که بقال ها برای خریدن تخم مرغ با مشکل مواجهند و باید مسافت زیادی را تا بازار طی کنند برای اینکه دو کارتن تخم مرغ بخرند برای همین می رفتم بازار یک وانت تخم مرغ می خریدم و داخل مغازه کوچک و اجاره ای خودم تخلیه می کردم و بقال ها هم می امدند و می خریدند البته کمی گرانتر می فروختم ولی باز هم برای آنها بصرفه بود چون لازم نبود برای یکی دو کارتن تخم مرغ تا بازار بروند.....عمده فروشان تخم مرغ صنف خیلی بد و بی شعوری بودند! بد حرف می زدند توهین می کردند حتی جواب سلام آدم را هم نمی دادند آن زمان دوران دیگری بود بازار ها رونق داشت و چندان به مشتری محل نمی گذاشتند برای من با آن سن کم و از انجاییکه دانشجو هم بودم این رفتار گران می امد چند باری بحث کردم دعوا کردم قهر کردم! که فایده ای نداشت عاقبت یاد گرفتم که با بی شعوری بازار سازگار شوم! چون راهی غیر از این نبود....

مخصوصا سه برادر بودند که کار اصلیشان تخم مرغ بود و آنها واقعا اذیت می کردند چون به غیر از بیشعوری صنفی که داشتند! تخم مرغ شکسته خراب و ناجور می دادند انها هم سن و سال چندانی نداشتند و اهل همه کاری هم بودند......

اینها را گفتم که بگویم برادر سوم چند روز پیشم امد در حالیکه بشدت نیاز مالی داشت خواست که استخدامش کنم  که البته ما کسی را نمی خواستیم آنها ورشکست شده بودند و همه زندگیشان را باخته بودند انها درآمد خوبی داشتند ولی ان درآمد کلان یا صرف تریاک می شد یا مشروب یا شب زنده داری و .....امان از چرخ گردون!....